serve


hFarsi - advanced versionDownload this dictionary
serve

خدمت کردن به ،رفع کردن ،براوردن احتياج ،کفايت کردن ،گذراندن به سر بردن ،صودمند بودن براى ،سرو،نخ پيچى کردن ،نخ پيچى ،توزيع کردن تقسيم کردن ،خدمت نظام کردن ،در خدمت بودن ،خدمت کردن ،خدمت انجام دادن ،بکار رفتن ،بدرد خوردن ،(در بازى )توپ رازدن
قانون ـ فقه : نوبت
ورزش : سرو زدن
علوم نظامى : خدمت ارتشى کردن

 
کلمات مرتبط(32)